*** عرشیا ***

خاطره زایمان

سلام مامانی عزیزم امدم تا خاطره زایمانم را برات بنویسم . گلم صبح روز جمعه من وبابایی ومادرجون رفتیم بیمارستان برای کارهای تشکیل برونده وبقیه کارها دکتر بیهوشی هم ساعت ١ظهر بهمون نوبت دادن وبعد از کارهای بیمارستان .قرار شد ساعت ٨ شب من برم وبستری بشم وامدیم خونه ویه شام سبک خوردم وساعت ٧بود رفتیم بیمارستان وقتی رسیدیم پرستار فشارخونم را گرفت که بالا بود روی ١٤ بود وگفت بخاطره استرسه باید یکی دوساعت بخوابی بعد دباره فشارت را بگیریم وبعد بردنم توی یه اتاق دیگه وبرای اخرین بار صدای قلبت رااز توی شکمم شنیدم قربونت برم وگفت خوبه بعد ٢ بار ازم خون گرفتن وبهم سرم وصل کردن وگفتن برم بخوابم واروم باشم تا فشارم بیاد پایین .راستی نذاشتن اون شب مادرجو...
13 فروردين 1394
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به *** عرشیا *** می باشد